"گاهنامهء آن زمان و این زمان"

 به : علیرضا سپاسی و محسن فاضل

خسرو کوهساری 

فروردین ماه ۵۲ بود و ما تازه از انتشار و پخش "گاهنامه ی آنزمان و اینزمان" فارغ شده بودیم. به این صورت که ابتدا گاهنامه را برای تهران و شهرستانها فرستادیم و بعد آنرا در مشهد توزیع کردیم تا در صورت هجوم ساواک به انجمن کتاب، چیزی برای آنها نمانده باشد. این اولین فعالیت انتشاراتی ما بود. منظورم از این ما، حلقه ای از دوستان بود که  انجمن کتاب دانشجویان دانشکده ی علوم دانشگاه مشهد (بعدا دانشگاه  فردوسی) را اداره می کرد. در آنزمان، هواداران سازمان چریکها ی فدایی خلق، سازمان مجاهدین خلق ایران و نیز هواداران دکترعلی شریعتی در مشهد فعال بودند. روشن است که هواداران این سازمانها و نیز هواداران دکتر علی شریعتی  در دانشگاه و از جمله دانشکده ی علوم نیز که من دانشجوی آن بودم حضور داشتند اما آنها هواداری خود را علنی نمی کردند.  در همین رابطه  حلقه ی دوستان فعال در انجمن کتاب دانشجویان هم ترکیبی از دانشجویان  با گرایشات سیاسی گوناگون بود که صمیمانه با هم همکاری داشتند و مخالفت با رژیم شاه و خواست سرنگونی آنچنان در میان ما عمده بود که به کسب قدرت سیاسی و چگونگی اداره ی کشور پس از سقوط شاه فکر نمی کردیم.

نگاهی گذرا به فهرست مندرجات گاهنامه و مضامین آن، حال و هوای آنروزدانشگاه فردوسی ودغدغه ی خاطر و ترکیب فکری دانشجویان دانشکده ی علوم ( وشاید ) دانشگاه فردوسی را که ما به نوعی نماینده ی آنها بودیم نشان می دهد. از سوی دیگر این نشریه تاثیر مبارزه ی مسلحانه در محیط دانشجویی این دانشگاه را (در آنزمان) انعکاس می دهد.

 مسؤولیت تهیه ی مطلب برای گاهنامه ی مذکور به خاطر آشنایی و دوستی گسترده ی من با دانشجویان با گرایشات سیاسی مختلف ونیز شاعران و نویسندگان به من واگذار شده بود.

صفحه ی اول گاهنامه این گونه شروع می شد:

 خورشید را بگو

               در ما هنوز خون سحر جوش می زند.

گاهنامه شامل دوازده  شعر، چهار قصه، دو نقد کتاب و یک مقاله از دکتر شریعتی با عنوان مناسک حج  بود. از دوازده شعر آن دفتر دو شعر مربوط به سیاهکل، یک شعر مربوط به شکنجه و  بازجویی، یک شعر مربوط به سوزاندن مدارک و نامه ها، یک شعرمربوط به توصیه های یک مبارز در آستانه ی اعدام به همسرش بود. برای آشنایی با حال و هوای گاهنامه سه شعر از آن دفتر را در اینجا می آورم:

 

١ – شعر تسلیت

درختان ، تسلیت!

             جنگل، غمان آخرت باشد

شنیدم سینه ات را بمب آلوده است.

شنیدم بر سرت رگبار سرب داغ باریده است

من اندوه بزرگت را پذیرایم

ولی آخر چرا جنگل؟

چرا باید کُنام شیر را با بمب آلودن؟

چرا بر سینه ی مردان چنین رگبار بگشودن؟

 

من اکنون اوج فریادم و سرشارم ز خونی گرم در رگها

ز خون پاک سرداران جنگل، خون آن پاکان

که در یک صبح خون آلود آسودند.

ومن اینک دلم چون سینه ی مردم مزار آن شهیدان است

و تا فردای پیروزی وجودم صبحگاه تیر باران است.

 

 

۲- شعر پیام یازدهم که امضای شهین سعیدی در انتهای آن آگاهانه به یاد سعید آریان انتخاب شده بود. شعر هم توسط یکی از آشنایان اوبه دست ما رسیده بود .

پیام یازدهم

تا بشیر تابناک روز دامن گستراند برفراز کوهسار

                            صبح بر دامان صحرا بوسه ی رگبار دشمن

دور از چشم عزیزان، سوی خاک و خون کشاند پیکر ما

همسر من! همسر من!

زندگی هرچند شیرین است

                         اما دوست دارم

با تمام آرزو در راه انسانها بمیرم.

دوست دارم در مسیر جویبار زندگانی

قطره ای شفاف باشم ، در دل دریا بمیرم.

همسر من!

چهره بر دامن مکش، تا پاسدار شب نگوید:

همسری در سوگ مرگ شوهر خود داغدار است.

لالهء خونین به روی سینه بنشان تا ببیند

همسر محکوم قلبی کینه ورز و سرخ دارد.

(شهین سعیدی)

 

۳-  گفتنی

 گفتنی

سخن سربسته باید گفت می دانم

که هر دیوار دارد موش

و گوش موشها تیز است.

 

سخن اهسته باید گفت می دانم

بلی آهسته اما میتوان گفتن.

وتازه موشها موشند

و ما خود در خیال خویشتن زآنها

پلنگ واژدها و شیر می سازیم.

 (الف- طلوع مهرماه ۵۰)

  ( این شعر داستانی دارد مربوط به دوران بازجویی من، که بد نیست اینجا به آن اشاره کنم: در خلال باز جویی ، یکی از بازجویان از من خواست که شعر گفتنی را به همان صورت که شعر ابوذر را در سالن آمفی تئاتر دانشکده ی علوم دکلمه کرده بودم این شعر را هم برای آنها که سه نفر بودند، دکلمه کنم. من ابتدا شروع کردم شعر را به صورت معمولی خواندن، اما یکی از آنها با شلاق به پشتم کوبید و خواست که آنرا دکلمه کنم. من هم شعر را دکلمه کردم. پس از خواندن، یکی از بازجویان به صورتم سیلی زد و گفت: اینجا نشانت خواهیم داد که موش کیست. )                         

****

یکی از روزهای فروردین ۵۲ بود. رفته بودم به دیداردوستی بنام رضا که هوادار محمد تقی شریعتی و فرزندش دکتر علی شریعتی بود و در یکی از خیابانهای شهر مشهد مغازه ی پارچه فروشی داشت. چند نسخه از گاهنامه را هم برایش برده بودم. مغازه ی او پاتوق همه جور آدم سیاسی بود. رضا انسان آزاده ای بود با گرایشات مذهبی و خصلت های خوب که بچه های چپ هم به مغازه اش رفت و آمد داشتند و از او پارچه برای  کت و شلوار می خریدند و او به آنها تخفیف قابل توجهی می داد.

آنروز رضا به من گفت : می خواهی از پدر شریعتی وقت بگیرم و برویم به دیدارش و نسخه ای از گاهنامه را هم برایش ببریم؟ گفتم: فکر خوبی است. مقاله ی پسرش در آن چاپ شده است.

رضا وقت گرفت ومن واو و دوستی از حلقه ی دوستان انجمن کتاب، سه نفری رفتیم به دیدار پدر شریعتی. او گاهنامه را ورق زد و تحسین کرد و از من در باره ی محتویات آن توضیحاتی خواست.

در حضور او دو نفر دیگر هم نشسته بودند. یکی از آنها جوانی بود با چشمانی سبز و موهایی روشن و صاف. جوان مذکور که به نظر می رسید قبلا گاهنامه را دیده و مطالبش را خوانده است، چند بار از من سؤالاتی پرسید و من هم جوابش را دادم.  ما یکساعتی آنجا بودیم و بعد آمدیم بیرون  و هر کس سراغ کار خودش رفت.  روز بعد رضا که آدرس خانه ام را می دانست توسط شاگردش یاداشتی فرستاده بود و خواسته بود که روز بعد فلان ساعت  بروم مغازه اش. ساعت مقرر به مغازه اش رفتم. با تعجب دیدم که همان جوان چشم سبز که خانه ی پدر شریعتی دیده بودم  هم آنجااست . رضا ما را به هم معرفی کرد. اکنون یادم نیست آن جوان را با چه نامی معرفی کرد. فرض کنیم رشید. رشید پرسید : وقت داری کمی با هم قدم بزنیم؟ قبول کردم و با خداحافظی از رضا از مغازه اش بیرون آمدیم. رشید ابتدا کمی در باره ی محتویات گاهنامه صحبت کرد و اینکه محورهای آن انعکاس مبارزه جاری در جامعه در یک نشریه ی دانشجویی است.  بعد هم با طرح سؤالاتی سعی کرد بفهمد چه گرایشی دارم. من در آنزمان اگر چه مذهبی نبودم اما فکر می کردم که  می توانم در صفوف مجاهدین هم به مبارزه با رژیم شاه ادامه دهم. آنروز بعد از یکساعتی گفتگو از هم جدا شدیم وقرار شد روز بعد دوباره همدیگر را ببینیم . نکته ای را لازم میدانم در اینجا اشاره کنم اینکه حدود یکماه پیش از انتشار گاهنامه، دو نفر از دانشجویان دانشکده ی علوم که به انجمن کتاب هم رفت و آمد داشتند ، جدا جدا با من تماس گرفته بودند و غیر مستقیم می خواستند بدانند که آیا حاضر به همکاری با مجاهدین هستم یا نه. بعدا در زندان متوجه شدم که هر دو دانشجوی مذکور از اعضای سازمان مجاهدین بودند.

روز بعد رفتم در جایی که قرار گذاشته بودیم. رشید هم سر ساعت آمد. این بار برایم از مجاهدین و پروسه ی عضو شدن  گفت و وقت رفتن هم چند اعلامیه و کتابچه ای که جلد آن سرخ بود و محتوایش زندگینامه ی چند تن از مجاهدین بود، بمن داد. دو باره برای روز دیگر قرار گذاشتیم.

روز موعود رشید آمد و بعد از کمی صحبت گفت: امروز تو را به دوستی معرفی می کنم و از این پس او با تو تماس خواهد گرفت. مدتی بعد  در یکی از کوچه های محله ای قدیمی، دوست تازه را ملاقات کردیم. دست داد و خودش را احمد معرفی کرد. از آن زمان بیش از سه دهه می گذرد ولی هنوز خاطره ی آن دست دادن محکم وآن نگاه نافذ وصمیمی احمد از پشت عینک با من است. رشید خدا حافظی کرد و رفت و من دیگر او را ندیدم تا بعد از انقلاب. بعد از رفتن رشید شروع کردیم راه رفتن. احمد خیلی تند راه می رفت. انگار عجله داشت و باید سر ساعت مشخصی جایی باشد. آنروز احمد بعد از کمی گفتگو، چگونه سر قرار رفتن، کجا قرار گذاشتن، قرار سلامتی زدن، بررسی وضعیت امنیت محل قرار و بسیاری از ریزه کاریهای مربوط به قرار گذاشتن و قرار اجرا کردن را به  من یاد داد. بعد هم برای تمرین، جایی را تعیین  کرد و گفت: دو ساعت دیگر با رعایت کردن همه ی  نکاتی که گفتم بیا سر قرار .

دو ساعت بعد با رعایت نکاتی که  احمد یاد داده بود از جمله اجرای قرار سلامتی، رفتم سر قرار.  احمد با تاخیر آمد وگفت که کارهای مرا زیر نظر داشته و از چگونگی اجرای قرار راضی بود.  بعد برای روز دیگر قرار گذاشتیم  و ازهم جدا شدیم .

روز بعد رفتم سر قرار. احمد هم آمد. بلا قاصله گفت: گاهنامه را خواندم ، کار خوبی در آورده اید. ولی حتما ساواک به سراغت خواهد آمد. باید خودت را آماده کنی. از همین حالا شروع می کنیم. و شروع کرد . تند راه می رفت و آموزش می داد. آنروز به من محمل سازی و چگونه بازجویی پس دادن را آموزش داد. دو ساعتی راه رفتیم. او می گفت و من چون شاگردی کنجکاو و تشنهء یادگیری به او گوش می دادم و آموزشهایش را به خاطر می سپردم.

بعد هم گفت : همین الان برو کتاب جلد قرمزی را که رشید به تو داد بیاور. اگر تو را با آن کتاب بگیرند خیلی اذیتت می کنند.

با هم قرار دیگری گذاشتیم .  محل قرار تا خانه خیلی دور نبود. من با عجله رفتم خانه و کتاب را داخل کیفم گذاشتم و آمدم سر قرار. احمد هم آمد. کتاب را  گرفت و گفت : اگر چه فکر می کنم دیگر همدیگر را نبینیم اما قرار دیگری برای دو روز دیگر می گذاریم. در صورت دستگیری، بازجویی تو باید فقط حول گاهنامه باشد. به هیچ وجه در باره ی دیدار های ما صحبتی نکنی که کارت دشوار می شود.

دو روز دیگر دستگیر شدم. گارد دانشگاه در محل دانشکده آمد سراغم. مرا می شناخت. بارها حال و احوال کرده بودیم . آدم ساده ای بود. بسیاری از بچه ها ی دانشکده با او سلام و علیک داشتند. رنگش پریده بود. گفت: مرا ببخش من هیچ کاره ام. خواسته اند تو را به دفتر گارد دانشگاه ببرم.

گفتم چند دقیقه صبر کن.  بلا فاصله خودم را به یکی از دوستانم رساندم و کلید انجمن کتاب دانشجویان را که من یکی از مسؤولینش بودم و نیز کلید صندوق پستی ام را به او دادم. در ضمن سفارش کردم که خبر دستگیریم را به بقیه دوستان (او آنها را می شناخت) اطلاع بده.

گارد مرا به دفترشان که بیرون دانشکده بود برد. سه تا مأمور ساواک منتظرم بودند. آنها مرا تحویل گرفتند و سوار ماشینشان کردند. آدرس خانه ام را پرسیدند و یک راست رفتند آنجا. خانه ای کوچک با سه اطاق. اطاق من طبقه ی بالا بود. اطاقی ساده با یک تخت و گلیمی کف آن .

یکیشان پرسید: وسایل ات را کجا بردی؟

گفتم: من که مثل شما حقوق آنچنانی نمیگیرم که وسایل لوکس داشته باشم.

گفت : بلبل زبانی هم می کنی! کمی گشتند و جز چند کتاب درسی چیزی ندیدند. همو که به نظر می رسید سر دسته شان باشد گفت: وقت تلف نکنیم، اطاق را قبلا تمیز کرده است.

از پله ها که پایین می رفتند یکیشان پرسید:  تو اطاق های پایین کی زندگی می کند؟ گفتم : پیرزن صاحبخانه.

سر راهشان به طرف در حیاط سری هم به آشپزخانه زدند. آشپزخانه ای قدیمی با اجاقی پر از خاکستر در گوشهء آن. سر دستهء ساواکیها  خاکستر اجاق را با دقت لمس کرد؛ سرد بود. گوشه و کنار آشپزخانه را هم گشتند و بعد هم  سری به توالت زدند. دو روز قبل تو همین توالت چند اعلامیه را شبانه سوزانده بودم و بعد هم آبی روی خاکستر آنها.

مرا از خانه ام یکراست به دفتر مرکزی ساواک  که آنزمان در خیابان کوهسنگی بود ، بردند. پس از چند سؤال و جواب و نوشتن آدرس خانه ام و نیز آدرس خانواده ام،  دوباره مرا سوار ماشینی کردند و به شکنجه گاه ساواک که داخل پادگانی بودند بردند. در آنجا ساعت، کلید خانه، پول و هر چه را که همراهم بود از من گرفتند و با یک پتوی سربازی روانهء سلول شدم. عصر پنجشنبه بود. از قرارم با احمد مدتی گذشته بود؛ از این بابت خوشحال بودم.

سلول کوچک بود و امکان قدم زدن توی آن نبود.  نشستم روی پتو و شروع کردم به  مرور محمل هایی که در بیرون بعد از آموزشهای احمد ساخته بودم. اول از گاهنامه شروع کردم .

 احمد گفته بود : برای هر شعر و قصه و مطلب گاهنامه محمل بساز که  کجا ، کی و از چه کسی گرفته ای. در ضمن آنها را چنان به خا طر بسپار و باور کن که همینطور که می گویی اتفاق افتاده است  که اگر ده ها بار ازت پرسیدند تناقض نداشته باشد.

گفته بود: تا جایی که به تو مربوط می شود، سعی کن پای کسی دیگر از دوستانت به میان کشیده نشود.

انگار احمد در کنارم بود و با آن نگاه نافذ و سر نترس می خواست ببیند  این شاگردی که با قبول خطر در شرایط دشوار زندگی مخفی ساعتها  در کوچه پسکوچه های شهر مشهد با او قدم زده بود و او را آموزش داده بود، حالا چگونه امتحان پس می دهد!

گفته بود: چشم در چشم بازجوها بدوز و با اعتما د به خودت سنجیده و محکم  به آنها دروغ بگو. یادت باشد که آنها یک حرف راست به تو نخواهند زد.

احساس می کردم مسؤولیت سنگینی بر دوش من است.  آنها که به من اعتماد کرده بودند و با آغوش باز مطلب برای نشریه داده بودند، جلوی چشمم بودند. محمل ها را چند ین بار مرور کردم.

اواخر فروردین ماه بود و هوا هنوز سرد. اولین شب در سلول تا دیر وقت به مرور محملها گذ شت. نمیدانستم فردا چه می شود.

ذهنم مشغول بود و سرما هم  قوز بالا قوز. سحر گاه خوابم برد . صبح زود بیدار شدم. دوباره محملهارا مرور کردم.

 صبحانه نان و پنیر و چای دادند. هر لحظه منتظر بازجویی بودم. بعدها فهمیدم روزهای جمعه جز در مواردی که چریک ویا افراد وابسته به سازمانهای مبارز را دستگیر می کنند، از بازجویی خبری نیست.

آنروز سربازی که نگهبانی میداد زیاد سخت نمی گرفت. وقت رفتن دستشویی صدایی آشنا شنیدم که مرا صدا می کرد. جلو رفتم. رسول بود. یکی از دوستان حلقه ای که با هم گاهنامه را در آورده بودیم. او را هم دیروز دستگیر کرده بودند. پرسید: بازجویی رفته ای؟ گفتم : نه هنوز. پرسیدم کسی دیگری را هم دستگیر کرده اند؟ گفت : فکر نمیکنم. گفتم: من می خواهم مسؤولیت همه چیز را به عهده بگیرم. یادت باشد تو فقط به خاطر دوستی با من به انجمن کتاب می آمدی و در فروش گاهنامه کمک کرده ای و چیز دیگری نمی دانی. اینطوری تناقض کمتر خواهد بود و می توانیم جلوی ضربهء بیشتر را بگیریم.

روز شنبه صبح مرا برای بازجویی بردند. ناهیدی که بعدها توسط چریکهای فدایی خلق ترور شد، بازجویم بود: پرسید: خیس خورده ای ؟ گفتم منظورتان را نمی فهمم. گفت : بزودی می فهمی.

گاهنامه را با چند برگ کاغذ به دستم داد و گفت: اول به سؤالاتی که روی کاغذ است  جواب می دهی و بعد زیر هر صفحه نشریه، صفحه به صفحه هر اطلاعی که در باره ی نویسنده آن مطلب  می دانی بنویس. اگر هم جا کافی نبود با قید شماره ی هر صفحه  توضیحات لازم  را روی کاغذهایی که بهت دادم بنویس. بعد هم به عکس شاه که بالای سرش بود اشاره کرد و گفت: به جقه ی اعلیحضرت قسم اگر دروغ بنویسی پوست از سرت می کنم. آنوقت بازجوی دیگری مرا به اطاقی که درش باز بود هدایت کرد و در را بست. در اطاق یک تخت بود با چند کابل روی زمین و یک صندلی آهنی در گوشه ی آن.

روی صندلی نشستم و اول سؤالات را مرور کردم. بخشی از آنها راجع به گذشته ام بود و اینکه چه فعالیتهای سیاسی داشته ام. آیا تا به حال باز داشت شده ام؟ اسم دوستان نزدیکم. اسم کسانی که در تهیه، چاپ و پخش نشریه  همکاری داشته اند (در مشهد، تهران و شهرستانها).

در اینجا لازم است برای اینکه خواننده بقیه مطلب را بهتر متوجه شود، به  چند نکته ی مربوط به نشریه، که مربوط به قبل از دستگیری من است، اشاره کنم :

  رئیس وقت دانشکده علوم  دکتر میرزایی بود. استاد شیمی که دلش می خواست دانشجویان او را از خودشان بدانند. از آنجا که من  در میان دانشجویان وجهه ای داشتم، دکتر میرزایی سعی می کرد با خواسته هایم تا جایی که برایش درد سر درست نکند، موافقت کند. مثل بر پایی سالانه ی نمایشگاه کتاب. دعوت  به سخنرانی از افرادی مثل دکتر شریعتی و...

پیش از چاپ گاهنامه برای گرفتن موافقت او برای چاپ نشریه ای دانشجویی، به دفترش رفتم و با خودم چند نشریه دانشجویی هم از دانشگاههای دیگر بردم.  گفتم: ما هم می خواهیم نشریهء خودمان را داشته باشیم و فعالیت های ادبی و فرهنگی دانشجویان را انعکاس دهیم.  گفت: برایمان درد سر درست نکنی؟ گفتم: چاپ قصه ها و شعرهای دانشجویان چه درد سری میتواند درست کند؟ دیگران سالها است که نشریه چاپ می کنند.  به نشریه ها ی دانشگاهها ی دیگر نگاهی سطحی انداخت و گفت: موافقم، اما قبل از چاپ باید مطالبش را اداره ی امور دانشجویی ببیند. قبول کردم . اگر چه راضی نبودم. اما فکر کردم بموقع و در جای خود برایش راهی پیدا می کنم .

مطالب نشریه که آماده شد، نسخه ای از آن را بردم پیش دکتر میرزایی. خودش به دفتر رئیس اداره امور دانشجویان زنگ زد و گفت: بچه های انجمن کتاب دانشکده می خواهند نشریه ای دانشجویی در بیاورند، که مجموعه ای از شعر و قصه است. مسئول انجمن کتاب  با نسخه ای از نشریه می آید پیش شما. نگاهی به مطالب آن بکنید و اگر اشکالی نداشت آنرا منتشر می کنند. تلفنش که تمام شد گفت: امروز بعد از ظهر برو پیشش. لحن صحبت میرزایی با رئیس امور دانشجویان که اسمش یادم نیست، لحن خوبی بود. در حالیکه داشت مسئولیت انتشار یک نشریه دانشجویی را با یکنفر دیگر تقسیم می کرد، اما چوب لای چرخ چاپ آن نمی گذاشت و طوری صحبت نمی کرد که طرف وحشت کند. قبل از ظهر بود و چند ساعتی وقت داشتم . رفتم گوشه ای نشستم و برای مطلب هر صفحهء نشریه توضیحی غیر سیاسی ساختم. به خصوص برای طرحهای داخل نشریه که بعضی از آنها می توانست مشکل ایجاد کند.

بعد از ظهر رفتم پیش رئیس اداره ی امور دانشجویان. او را نمی شاختم. گفت: به فلانی زنگ زده ام برو پیش او ( اسم او یادم نیست). رفتم پیش فلانی. مرد مسنی بود. گفت: از شعر و ادب سر در می آورم ولی شعر نو را نمی فهمم. تو باید در درک مطالب نشریه تان کومکم کنی. دانستم که طرف اهل سیاست نیست، پس من باید همه چیز را از زاویه ی ادبی و فرهنگی که بویی از سیاست ندهد برای او توضیح بدهم. پرسیدم: چقدر وقت دارم. می خواستم ببینم با توجه به وقت از کجا باید شروع کنم.  گفت : یک ساعت کافی است؟ گفتم : کافی است وبا توجه به وقت از مهمترین مطالب شروع می کنیم؛ و از مقاله ی دکتر شریعتی: "مناسک حج" شروع کردم. می خواستم کنترل و جهت صحبت دست خودم باشد و طوری فضا سازی کنم که ذهن او را از برداشتهای سیاسی از مطالب نشریه دور کنم. چند سطری از مقاله را برایش خواندم، در مورد حج بود. اگر چه مقاله ی حج هم به نوعی مقاله ای سیاسی بود اما مقدمه اش این را نشان نمیداد. او بیش از هر چیز روی طرحهای نشریه حساسیت نشان می داد. من برای هر طرح توضیحی محکمه پسند ساخته بودم. تا اینجا همه چیز خوب پیش رفت. پرسید: آقای دکتر میرزایی مطالب نشریه را دیده اند؟ گفتم: اول پیش ایشان بردم. در صورتیکه میرزایی نشریه را سطحی نگاه کرده، بررسی آنرا به اداره ی امور دانشجویان محول کرده بود.

چند نمونه از نشریات دانشجویی دانشگاههای دیگر را روی میزش چیدم تا قوت قلب پیدا کند و زیاد سخت نگیرد. گاهنامه را ورق زد و روی اولین شعر آن بی آنکه آنرا بخواند انگشت گذاشت و گفت: شعر تسلیت به چه مناسبتی است؟ گفتم: در همدردی با مردم ویتنام گفته شده است. گفت: مردم ویتنام به ما چه مربوط؟ گفتم: مگر سعدی نمی فرماید: بنی آدم اعضای یکدیگرند و شعر سعدی را برایش خواندم. گفت: پس پایین شعر توضیح بده که این شعر مربوط به ویتنام است. گفتم این کار توهین به شعور خواننده است. گفت: چرا از شعرای شناخته شده مثل سعدی و یا حافظ شعری نیاورده ای؟ گفتم در شماره های آینده از آنها هم می آوریم. گفت: من به تو اعتماد می کنم.  برو. امیدوارم برایمان درد سر درست نکند. پرسیدم: نوشته ای لازم نیست؟ گفت نه، اگر کسی سئوال داشت بگو با من تماس بگیرد.

همان روز رفتم دفتر دکتر میرزایی و به او گفتم امور دانشجویان با چاپ نشریه موافقت کرد. به یکی زنگ زد و گفت: به چاپخانه بگو نشریه ی انجمن کتاب را چاپ کند. من پس از تلفن میرزایی، یکراست رفتم چاپخانهء دانشکده و با کارگر چاپخانه که مردی شمالی بود قرارمان را برای چاپ نشریه گذاشتم.

همینجا بگویم که ما مسائل امنیتی را به شدت رعایت می کردیم و تا پیش از انتشار نشریه نگذاشتیم دانشجویان از مطالب و محتوای آن با خبر شوند. برای آنکه چشم نامحرم و خفیه نویسان ساواک به محتوای گاهنامه نیفتد، به کارگر چاپخانهء دانشکده گفتم که نشریه مان را بعد از ساعت کار چاپخانه که در بسته بود، چاپ کند و دستمزدش را هم  خودمان می پردازیم . او که با این کار پولی اضافی به دستش می رسید. قبول کرد. من  در تمام مدتی که  نشریه چاپ می شد (دوسه روز عصر ها) تو چاپخانه بودم. با اینکار هم به کارگر چاپخانه کومک می کردم و هم اینکه امور چاپ را زیر نظر داشتم . در این رابطه هر شب هر تعداد از نشریه  که چاپ می شد از چاپخانه خارج می کردیم و آنها را به جاهای مختلفی در خود دانشکده ، که از پیش تعیین کرده بودیم ، می بردیم. از آنجا که ما با رها در دانشکده  نمایشگاه کتاب دایر کرده بودیم رفت و آمد من با جعبه ی پر از کتاب در راهروهای دانشکده حساسیت خاصی ایجاد نمی کرد.  من حتی صفحات بد چاپ شده ی نشریه را که کارگر چاپخانه تو سطل آشغال می ریخت،  بی آنکه توجه او را جلب کنم، جمع می کردم و پس از پاره کردن آنها، در فرصتی مناسب آنها را به محل جمع آوری آشغال دانشکده می بردم. کار چاپ که تمام شد، بی آنکه حتی یک نشریه در چاپخانه باقی بگذاریم، همزمان  تعدادی از انها را برای کتابفروشیهایی که با آنها حساب و کتاب داشتیم و می شناختیم، در تهران و شهرستانها فرستادیم. در ضمن به دانشجویانی که در تهران و شهرستانها می شناختیم، خبر دادیم که نشریه را از کدام کتابفروشی می توانند تهیه کنند.

داخل نشریه آگاهانه نوشته بودیم : چاپ – افست دانشکده ی علوم. این به کتابفروشیها امکان میداد که در صورت دستگیری بگویند: این نشریه علنی در چاپخانه دانشکده علوم دانشگاه مشهد چاپ شده و ما هم آنرا به معرض فروش گذاشتیم. دوسه روزی صبر کردیم و بعد فروش آنرا در محل انجمن کتاب دانشکده ی علوم شروع کردیم. دانشجویان نشریه را مثل چیزی گرانبها می بردند. محل انجمن از بچه ها پر وخالی می شد. ته دلمان خوشحال بودیم از اینکه از اولین و آخرین کارمان اینگونه استقبال شده بود.

 

برگردیم به بازجویی:

من در دانشکده دو دسته دوست داشتم. دسته ی اول کسانی که با هم کتاب می خواندیم و اعلامیه و کتابهای مخفی رد و بدل می کردیم. با این دسته معمولا در محیط دانشکده زیاد دیده نمی شدم.

دسته دوم کسانی که دوستی مان بر اساس درسهای دانشکده بود. با این عده در دانشکده ،کتابخانه و محیط ورزش دیده می شدم. من اسم چند تن از اینها را که یقین داشتم فعالیت سیاسی ندارند به عنوان دوستانم نوشتم. در مورد دوستانی که در تهیه، چاپ و پخش نشریه همکاری داشتند نوشتم:

این نشریه با موافقت رئیس دانشکده و مرور مطالب آن در اداره ی امور دانشجویان، در چاپخانهء دانشکده به چاپ رسید  و بطورعلنی در محل انجمن کتاب دانشجویان دانشکده به فروش رفت .

مطالب آن توسط  دانشجویان و بر اساس اطلاعیهء انجمن کتاب که از دانشجویان خواسته بود برای نشریه خودشان  مطلب بفرستند، از شکاف پایین در انجمن به داخل انجمن کتاب انداخته شده بودند. ترتیب چگونه قرار گرفتن مطالب نشریه سلیقه ی من بوده است.  تمام کارهای نشریه غیر از چاپ آنرا من انجام داده ام . در فروش نشریه رسول قوچانی (1) با من همکاری کرده است.

احمد گفته بود : در بازجویی سعی کن بفهمی ساواک تا چه حد از تو می داند و از تو چه می خواهد.

در همین رابطه من در اوراق بازجویی ام توضیحی مر بوط به اینکه چه کسانی در تهران و شهرستانها در توزیع نشریه با ما همکاری کرده اند ندادم تا ببینم آنها دنبال چه هستند.

بازجو اوراق بازجویی ام را مرور کرد و رو به یکی از ساواکیها گفت: ببندیدش به تخت، تا زبان باز کند.  آنگاه مرا به تخت بستند و پذیرایی شروع شد.  پس از مدتی زدن، فریاد زدم: چه چیزی را ننوشته ام ؟ ناهیدی گفت : نشریه ها را چه کسی به تهران فرستاد و برای چه کسانی ؟ گفتم بگذارید تا بگویم.

مرا از تخت باز کردند. ناهیدی گفت: طعمش را چشیدی ؟ وردار با جزئیات بنویس کی نشریه ها را به تهران فرستاده  وبرای چه کسانی در کدام دانشگاه ؟ پاهایم بدجوری درد میکرد. سعی کردم به درد توجهی نداشته باشم. اما درد به من توجه داشت ! احساسم این بود که بخشی از این پذیرایی انتقامی است. با وجود گارد دانشگاه و آنهمه چشم و گوش در دانشکده، نشریه ای دانشجویی در هم آوازی با مبارزه ی مسلحانه  و گرامیداشت سیاهکل چاپ شده و در تهران و شهرستانها پخش شده است، بی آنکه  ساواک مشهد از چگونگی آن خبر داشته باشد. بعدا فهمیدم که ساواک همان روز دستگیری من به چاپخانهء دانشکده ریخته اما حتی یک نسخه هم پیدا نمی کند . در ضمن بعد از یکسال که آزاد شدم، دکتر میرزایی  به من گفت که به خواست  ساواک، ا و و رئیس دانشگاه برای پاره ای توضیحات به اداره ساواک رفته اند.

ساواک تصور می کرد ما با شبکه ای از دانشجویان دانشگاههای مختلف  در تهران در تماس هستیم و به کومک آنها نشریه مان را در تهران توزیع کرده ایم. این را از  صحبتهای ناهیدی فهمیدم.

اوراق بازجویی را بر داشتم و در گوشه ای شروع به نوشتن کردم. مسئولیت انتشار نشریه را کاملا به عهده گرفتم وتوضیح دادم که من نشریه ها را به وسیله ی اتو بوس برای کتابفروشیهایی که سالها است  از آنها کتاب می خریم فرستادم. واقعیت هم همین بود . من چندین کارتن کتاب بوسیله ی اتوبوس که هر روز از مشهد به تهران مسافرمی برد ، فرستادم و به کتابفروشی ها هم خبر دادم که با چه شرکتی فرستاده ام تا بروند آنها را تحویل بگیرند.

آن روز  مر ا به سلول ام فرستادند . در سلول  با وجودیکه کف پاهایم به شدت  درد می کرد ، شروع به رقصیدن کردم ؛ زیرا ته دلم خوشحال بودم که کار با موفقیت انجام گرفته و ساواک از این جهت عصبانی است.

چند روز بعد دوباره به بازجویی برده شدم. باز تهدید و کتک، بی آنکه به تخت بسته شوم. ساواک چیزی نداشت که روی آن تکیه کند. رسول هم در بازجویی همان حرفها را زده بود که با هم قرار گذاشته بودیم و بعد از مدتی از همان سلول آزاد شد. اما من برای مدت سه ماه در سلول بودم و گاهی برای بازجویی برده می شدم. پس از سه ماه، دادگاه رفتم و به یکسال حبس محکوم شدم.

پس از یکسال از زندان آزاد شدم اما مدام تحت تعقیب بودم.  به همین خاطر از مشهد به تهران رفتم. در تهران هم  تعقیب تا مدتها ادامه د اشت.

بعد از انقلاب، رشید (محسن فاضل) را که قیافه اش خیلی تغییر کرده بود و احمد (علیرضا سپاسی) را هر دو در سازمان پیکار دیدم...

یادشان گرامی باد که در گستره هستی یک لحظه درخشیدند و در رویش فردا جاودانه شدند.

آبان 1390

1-  غیر از رئیس دانشکده و ساواکیها ، نامهای کسانی که بنوعی در رابطه با این نشریه از آنها یاد شده ، آگاهانه مستعار انتخاب شده است.